۱۳۹۴ تیر ۲۱, یکشنبه

دیوانه

دیوانه جبران خلیل جبران
چگونه دیوانه شدم
از من می پرسید که چگونه دیوانه شدم.چنین روی داد : یک روز ، بسیار پیش از آنکه خدایان بسیار به دنیا بیایند ، از خواب عمیقی بیدار شدم و دیدم که همه نقاب هایم را دزدیده اند همان هفت نقابی که خودم ساخته بودم و در هفت زندگیم بر چهره می گذاشتم . پس بی نقاب در کوچه های پر از مردم دویدم و فریاد زدم « دزد،دزد،دزدان نابکار»مردان و زنان بر من خندیدند و پاره ای از آن ها از ترس من به خانه هایشان پناه بردند.
هنگامی که به بازار رسیدم ، جوانی که بر سر بامی ایستاده بود فریاد بر آورد « این مرد دیوانه است » من سر بر داشتم که او را ببینم ؛ خورشید نخستین بار چهره برهنه ام را بوسید ، نخستین بار خورشید چهره برهنه مرا بوسید و من از عشق خورشید مشتعل شدم ، و دیگر به نقابهایم نیازی نداشتم و گویی در حال خلسه فریاد زدم « رحمت، رحمت بر دزدانی که نقابهای مرا بردند.»
نقابهای من را ندزدیده اند ، من خود انها را به دور افکندم ، با خود اینگونه اندیشیدم که زندگیم بدون این نقابها زیباتر و ساده تر از گذشته خواهد بود ، به دست خود آنها را  به دور افکندم ، دیوانگی را به جان خریدم برای ساده تر و زیباتر زندگی کردن ، غافل از اینکه زندگی اینچنینی نه تنها زیباتر و ساده تر نخواهد بود که عین دیوانگی است !
در میان نقابهایی از همه نوع و همه رنگ ، دست یابی به لحظه ای که خورشید بر چهره برهنه ات بوسه زند و تو از عشق خورشید مشتعل گردی سرابی بیش نیست !! چهره ام را ، درونم را ، وجودم را عریان در میان دریایی از نقابها ؛ غوطه ور نمودم به امید خورشیدی داغ و سوزان ، افسوس که خورشید نیز خود نقابی بزرگ بر چهره داشت !!
باید نقابهایم را بیابم ، زندگی در لابلای اوراق کتابها و کلمات زیبا جاری نیست ، زندگی بدون نقاب سراب است ، سراب